سلام ٤شنبه رفتیم خونه خاله حمیدهرفتیم پیش دوست تو هلیا ٢٢ روز ازت کوچیکتره پرهام هم ٤ سالشه خب ساعت ٥:٣٠ از کرج راه افتادیم به سمت تهران خیلی ترافیک بود ساعت ٩ شب رسیدیم خاله المیرا هم اومده بود خاله حمیده شام خورشت قیمه و گراتن بادنجان درست کرده بود ژله و سالاد ...... خلاصه عسلم کلی زحمت کشیده بود بعد از شام خانما رفتیم تو اتاق که شما دخملا رو شیر بدیم شما که شیر خوردی گذاشتمت رو پام داشتی با عروسکت بازی میکردی که یهو پرهام بالشو از زیر سرت کشید بیرون کلی ترسیدی و گریه کردی پ رهام بیچاره خودش هم ترسیده بود همش میگفت میخواد با تو ازدواج کنه کلی خندیدم شب موند...